تاریخ چاپ
روزنامه همدلی شماره: 442 | تاریخ: سه شنبه 27 مهر
دکتر حسن مکارمی- بدون پرداختن به مفهوم روانشناختی و فرهنگ، سخن از روانکاوی عملا ناممکن است. در گشایش سخن و برای روشن ساختن گفتهام شایسته است به نامهنگاری بین انیشتین و فروید بپردازیم. در سال ۱۹۳۲ آلبرت انیشتین که تجربه جنگ جهانی اول را پشت سر خود داشت در نامهای به زیگموند فروید نگرانی خود را از وضع جهان بیان میکند:« آقای فروید عزیز آیا در مقابل فاجعه شوم جنگ راه نجاتی برای بشریت وجود دارد؟ چرا باید انسانها اینطور بیرحمانه همدیگر را بکشند؟ چرا تمام کوششها برای یک صلح پایدار به شکست منجر شده است؟ چرا انسانها اینقدر خونخوار و بیرحم هستند؟ چرا مردم اجازه میدهند دیکتاتورهای جانی و دیوانه از احساسات آنان سوء استفاده کنند وآنان را تا مرز جنون و کشتن همسایگان خود به کار برند؟آیا هدایت رشد روان انسان در جهتی که توان مقابله با جنون نفرت و نابودی را داشته باشد امکانپذیر است؟»
فروید پس از بحثی پیرامون تاریخچه جنگ به تحلیل نظریه خود میپردازد و مینویسد: «غرایز انسانی به دو گونهاند؛ غرایزی که خواهان صیانت نفس و وحدت زندگی هستند این غرایز را عشقی یا تمایلات جنسی مینامند و غرایزی که خواهان نابودی و مرگ هستند ما آنها را به غریزه پرخاشگری و غریزه تخریب خلاصه میکنیم. به نظر میرسد که هیچ یک از این غرایز به تنهایی فعالیت نمیکنند. بهطور مثال شخصی که عاشق میشود غریزه تصاحب و مالکیت و پرخاشگری هم در او تشدید میشود اما غریزه تخریب یا مرگ و ویرانگری در درون هر موجود زندهای فعال است و میکوشد موجود زنده را به تدریج ویران و متلاشی کند و حیات را به حالت بیجان برگرداند درحالیکه غریزه عشق و شهوانی که قطب مخالف آن است معرف کوششهای زندگی هستند. هدف ما محو کامل تمایلات پرخاشگرانه انسانها نیست فقط باید سعی کرد این گرایش بهگونهای هدایت شود که به صورت جنگ بروز نکند. البته وضعیت مطلوب و دلخواه اجتماعی است که در آن مردمانی هستند که زندگی غریزی خود را مطیع و مقهور حاکمیت خرد و عقل کرده باشند. نمیتوان تمام جنگها را در اساس محکوم کرد. تا زمانی که قدرتهایی وجود دارند که بیرحمانه آماده نابودی دیگرانند، دیگران نیز باید خود را برای جنگ مسلح کنند از میان ویژگیهای روانشناختی تکامل فرهنگی، دو ویژگی از اهمیت زیادی برخوردارند یکی قدرتیابی عقل که بر زندگی غریزی غلبه کرده است و دیگری درونی شدن تمایلات پرخاشگرانه با همه پیامدهای سودمند و تمام عواقب خطرناکش. تا کی باید انتظار داشت تا مردم دنیا صلحطلب شوند؟ نمیدانم. تنها امید من به نگرش فرهنگی و دیگری ترس موجه از تاثیرات و پیامدهای جنگ است. هرچیزی که به تکامل فرهنگی یاری رساند وآن را تقویت و تسریع کند بیگمان کاربردی مثبت علیه جنگ دارد...»
در پاسخ پرسش انیشتین، فروید به بررسی ژرف حیات میپردازد و تاریخ و پیدایش و رشد آدمی را با حضور لایهای به نام تبلور فرهنگی او همزمان میبیند. فروید به بازگشتههای آدمی در روان او اشاره میکند که خود آن را ناخودآگاه مینامد.
بیهوده نیست که در سال ۱۹۳۰ بالاخره جامعه بیدار میشود و فروید جایزه رسمی با ارزش گوته را برای مجموعه آثارش دریافت میدارد. جایزهای که سالی یک بار به افرادی که به افزایش فرهنگ یاری رساندهاند داده میشود. ولی به زودی آثارش در آلمان به سرنوشت آتشناک کتابهای مارکس، برتولت برشت و دیگران دچار میشود.
فروید بر این باور است که با افزایش فرهنگ آدمی میتوان به جنگ با جنگ برخاست. او در نظریه خود از مفهوم سوبلیماسیون یا «بالابر شدن فرهنگی» سود میجوید. بالابر شدن را در برابر واژه تصاعد به کار گرفتم. چه واژه sublimatio- بهمفهوم بالابر شدن چه در کاربرد علمی خود در میدانهای شیمی و علوم وابسته و چه در زمینه کار روانکاوی بالینی بهکار برده میشود. از سویی خود واژه فرهنگ در زبان پارسی بهتنهایی مفهوم بالابر شدن شناخت را میرساند. فرهنگ از پیشوند فر به معنی شکوه و شان و رفعت و هنگ به معنی سنگینی و وقار و قدرت و توانایی و توش و قوت: چون قدرت و توانایی رفیع و بالا. نخستین بار فروید از این واژه برای آن سود برد تا نشان دهد که در مراحل گوناگون راهپیمایی روانکاوی، فرد به مرحله «بالابر شدن» میرسد، بهگونهای که نیازهای جسمی او ـ جنسی، خوراکی... ـ جای خود را به نیازهای بالاتر (روانی) یا بهگونهای فرهنگی؛ با همه ابعادش؛ میدهند.
تکانههایی که زندگی روانی ما را تنظیم میکنند از مرجعی برخاسته و بهسوی هدفی روان میشوند و تا ارضای ریشههای تولیدی خود ادامه مییابند. این تکانههای جسمی که از کالبد ما به سوی روان ما برمیخیزند آنگاه که به پختگی برسند، هدف خود را تغییر میدهند. هدف در مرحلهای بالاتر از کالبد قرار میگیرد و ارضاء نیاز از زندگی روزانه کالبدی فراتر میرود. این پیامها به دنبال «جای» تازهای میگردند تا پیامی تازه را ارائه کنند و شاید یافته تازهای را. بهگونه دیگر این «هدف فراتر» واژهها و مفاهیم دیگری را میطلبند. زیگموند فروید در شکافتن پدیده «بالابر شدن فرهنگی» میگوید که این فعالیتی است که ریشه در جنسیت دارد ولی از آن خالی شده است. این نیرو ازخودشیفتگی گذشته و بهسوی ایدهآل من یا نهایت من میرود. نیازهای کالبدی بالاتر میروند، و بهسوی آن نهایتی که «من» در تخیل خود پرورده است، ره میسپرند. این من در آرزوی ماست دور از دسترس که در حالت کمال من به او خواهم رسید و بیگمان چنین موجودی در تخیل است نه در واقع. گویی کالبد و نیازهای آن جای خود را در دو مرحله، به خودشیفتگی و سپس به شیفتگی والاتر و نهایی میدهد، چون تجربه نرگس (نارسیس) که شیفته تصویر خود در آب میشود.