Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

پاهای خسته‌ات را درک می‌کنم

و پرنده‌ی تنهائیت را هر روز دانه‌ای از غم می‌دهم.

سپیده‌دم، میان افق که روشن است

سی سال به انتظار لحظه‌ای نشسته‌ای که زیر لب

از درونت بپرسی: به کجا می‌روم؟

آنگاه، گرداب بیهودگی بُعدی تازه می‌یابد و در نگاهم می‌خوانی:

            چرا باید همیشه دیرتر از خستگی بخوابیم، دیگران نیافتند، تو نیز هم.

حسن مکارمی ۱۹۸۶

رها شده از ننگ ناخواسته‌ی تقدیر

    از مستی و لاقیدی،

ازفرمانبرداری درون

 از جستجوی باطل اندیشه‌ای ناب

دلیلی برای مستی

    از تلاش ناخوانده

   از گرمای قلبی که دیگر نمی‌تپد

چه چیز جای ستاره‌های وهم را می‌گیرد؟

آشتی کن

صبح آشنای مرطوب فراموشت نمی‌کند.

کلمه‌های خواب پیام دوستی را ماند.

گیاه و سنگ بر قطعه‌ای از خارا تولد ماهی را نوید داده‌اند.

 

حسن مکارمی ۱۹۹۲ 

گاه چون پستان مادر

خواستِ غریبِ تراوش کلام دارم.

کلام می‌آید؛ از مرگ می‌گوید، می‌خندد.

            سپیدی کرک‌های بدن را شماره می‌کند.

سربازانِ سواره ره صحراهای دور را در پیش گرفته‌اند.

لیک، جنگی در کار نیست.

همه‌ی زندگی شاید تمرینِ پی در پی روزی است که بی‌خبر خواهیم رفت.

چون پروانه‌ای که به آرامی بر پنجره‌ی قطار چسبیده است و در فاصله‌ی کوتاهِ تونل گم می‌شود.

بهشت همینجاست، بی‌آزاری و بی‌کلامی !

هیچ خدایی وعده‌ی بهشتی را نداده است که وطن و زادگاهمان نیز باشد.

آری بهشت همینجاست !

و این آرامش پنهانی که مورمورم می‌کند.

جهنم، صحرا، کویر، کوه

بوی برنجِ دم‌سیاه، چای لاهیجان، بره‌های بویراحمدی، گلیم بختیاری

گز، سوهان، مسقطی، نُقل، زنجبیل، کله پاچه، حلوا، لرزانک، بامیا

بستنیِ گل و بلبل، پالوده‌ی شیراز، چلوکباب شمشیری، بلال، چغاله بادام،

تربچه‌های شاه عبدالعظیم، عطر پشت حرم امام رضا، قلیان، چپق، آجیل...

                                                                     آه جهنم، جهنم.

 

فرانسه، 1992ژوئن         حسن مکارمی 

درهایی که بسته نیستند در پیش‌اند و نهال‌های لاغر در پُشت.

فردا بی‌بهاران بهاری است.

و عکس دخترک  که بتولد دستش می‌خندد.

آوازه‌خوان بخوان ! آن ترانه‌ای را که زاده می‌شود.

گرسنه‌ام ! قرص تنهایی من و ماه یکدیگر را فهمیده‌اند.

کلام ضربه‌ی نهایی را زده است و درد تا استخوان می‌رود.

چه جنگلِ آبی، چه آسمانِ سبزی و چه تنهایی شفافی

به شیراز می‌آیم، با آن عکس، با آن چشمان که ادامه‌ی ترانه‌ی «مرا ببوس» بود.

بهارنارنج در دروازه‌ی قرآن برایم صلوات می‌فرستد.

و گورستان آزاد مرا بدرقه می‌کند.

ذره‌های گرد و غبار بازار وکیل، صبحدم و پیرمرد مهربانی که بی‌چشم آب می‌پاشد.

گوسفندانِ کنارِ مسجد وکیل در انتظار روزی چوپان سرفه‌ی خونین می‌کنند.

تو کمتر از چنگیز نیستی، تو کمتر از وکیل نیست.

همان شیهه‌ی اسب ترکی در پس کوچه‌های باریک، راه بر زمان می‌بندی

 

گل بهاره‌ی یاس چهارپر من ! سپید ! پرواز کن

پشت بام‌های کاهگلی و لباس عزایی با سینه‌ی باز.

خواب می‌بینم و تنها، گرمم می‌شود، پنجره را بگشا !

حلیم هم می‌خورد. شب تلخ است. گویا اعدامی شده است.

زنی با فشار ماشه‌ای و روسریِ سرمه‌ای رنگ کمی خونین است.

آن مرد بیهوده می‌گرید. راه دور را اشک‌ها نمی‌شناسند.

سحر است. جنگ پایان یافته است.

زهر را در کاسه‌ی من بریز، من تشنه‌ترم.

 

 

دُهُل، دُهُل و صدای نازکِ آن پیرزن.

خسته‌ام. تو فرمان بران !

بر آن تنفس گرم، جای پای شاپور در غاری به تاریکی کدورت.

تو فرمان بران ! بر اسبی که سه پا دارد،

بزرگی گرسنگی در بودن آن است.

تو فرمان بران ! مسلولان در پی تسبیح یاوِگی می‌گردند.

سینه‌های کبوتران، زردی نور خورشید را بیشتر از نگاه ماتم دخترک

دوست دارند.

نانی در کار نیست. جنگ چاره‌ساز نیست. گنج‌های النگوهای زنان در هوا

پرسه می‌زنند

و کمترین صدای دور دست نیز می‌ترسد و سپیدی کاغذ نیز می‌ترسد.

گوش‌ها کر شده‌اند. تو فرمان بران !

خرجم جور در نمی‌آید. حسابم راست و ریس نمی‌شود و شعر ناتمام می‌ماند

فاصله‌ی ناخودآگاهم از شیراز است تا صورتحساب بانک ملی                                   

            حسن مکارمی

          ژوئن ۱۹۹۲