تاریخ چاپ
درهایی که بسته نیستند در پیشاند و نهالهای لاغر در پُشت.
فردا بیبهاران بهاری است.
و عکس دخترک که بتولد دستش میخندد.
آوازهخوان بخوان ! آن ترانهای را که زاده میشود.
گرسنهام ! قرص تنهایی من و ماه یکدیگر را فهمیدهاند.
کلام ضربهی نهایی را زده است و درد تا استخوان میرود.
چه جنگلِ آبی، چه آسمانِ سبزی و چه تنهایی شفافی
به شیراز میآیم، با آن عکس، با آن چشمان که ادامهی ترانهی «مرا ببوس» بود.
بهارنارنج در دروازهی قرآن برایم صلوات میفرستد.
و گورستان آزاد مرا بدرقه میکند.
ذرههای گرد و غبار بازار وکیل، صبحدم و پیرمرد مهربانی که بیچشم آب میپاشد.
گوسفندانِ کنارِ مسجد وکیل در انتظار روزی چوپان سرفهی خونین میکنند.
تو کمتر از چنگیز نیستی، تو کمتر از وکیل نیست.
همان شیههی اسب ترکی در پس کوچههای باریک، راه بر زمان میبندی
گل بهارهی یاس چهارپر من ! سپید ! پرواز کن
پشت بامهای کاهگلی و لباس عزایی با سینهی باز.
خواب میبینم و تنها، گرمم میشود، پنجره را بگشا !
حلیم هم میخورد. شب تلخ است. گویا اعدامی شده است.
زنی با فشار ماشهای و روسریِ سرمهای رنگ کمی خونین است.
آن مرد بیهوده میگرید. راه دور را اشکها نمیشناسند.
سحر است. جنگ پایان یافته است.
زهر را در کاسهی من بریز، من تشنهترم.
دُهُل، دُهُل و صدای نازکِ آن پیرزن.
خستهام. تو فرمان بران !
بر آن تنفس گرم، جای پای شاپور در غاری به تاریکی کدورت.
تو فرمان بران ! بر اسبی که سه پا دارد،
بزرگی گرسنگی در بودن آن است.
تو فرمان بران ! مسلولان در پی تسبیح یاوِگی میگردند.
سینههای کبوتران، زردی نور خورشید را بیشتر از نگاه ماتم دخترک
دوست دارند.
نانی در کار نیست. جنگ چارهساز نیست. گنجهای النگوهای زنان در هوا
پرسه میزنند
و کمترین صدای دور دست نیز میترسد و سپیدی کاغذ نیز میترسد.
گوشها کر شدهاند. تو فرمان بران !
خرجم جور در نمیآید. حسابم راست و ریس نمیشود و شعر ناتمام میماند
فاصلهی ناخودآگاهم از شیراز است تا صورتحساب بانک ملی