تاریخ چاپ
که در خواب بود که گفتمش:" بدرود!"
و در رویا بود که به بازی رنگارنگم دیگر،
راهش ندادم،
و به جمع یاران بود که آمرانه به سکوتش کشاندم.
و در شهر بیداران بود که به مقام جستجوگری خواندمش.
و گاه به گاه ...
همینکه دوباره ،
از خلال درب باز آشنا،
به عادت همیشگی،
به رسم یاد روزگار رفته ،
دو چشم خسته اش به سوی من رهای می شود،
بنام خود شاخته اش،
دوباره زیر لب، صداش می کنم:
"آی خود، خود خواه خویش!"
همینکه درب بسته می شود،
همینکه می رود،
دوباره ،
باز،
خدای خویش می شوم....