Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

به بازار برده فروشان

برده‌ای نیافتم

خود را خریدم

تسلسل فریاد. آه، فریاد، آه

عشق هم بهانه‌ای است، فرار نیز هم

و نهایت:

فرار به عشق که لجنزاریست.

حسن مکارمی

 پاییز    ۱۹۹۳

باز می‌شوند و روشن

رابطه‌ها و زمان و شکل خاطره‌ای هرچیز.

بیدار می‌شوم و آن خواب چهل و سه ساله

گویی بر تولد خویش آگاهم.

هستم و خواهم مرد

تولد لایه‌ای با هر جداسازی

پدر، مادر، کودکی، خاطرات گَرد گرفته

یادهای پوسیده، خواب‌های روزانه،

تفکرات شبانه

و انتظار کشف لایه‌ای دیگر

چه تولد نشاط‌ آوری است،

                   همین انتظار را می‌گویم

  حسن مکارمی
     پمپادور فرانسه، زمستان  ۱۹۹۳

نقشِ کفش بر پیاده‌رو

دودِ سیگار، دانه‌ی کبریتِ سوخته‌ای کنارِ جوی.

آوای یک «چرا»، تداوم، مرگ و خواب

مهمانی و ظرف‌های بجا مانده،

حساب بانک، فکر خریدِ لاستیکِ ماشین و فیلم نیمه تمام.

زن از پنجره سفره را می‌تکاند،

خرده‌های نان بر نقش کفش بر برف می‌افتند،

پرنده‌ی خستۀ زمستان نزدیک می‌شود.

مرد رفته است.

حسن مکارمی
    ۱۹۹۳زمستان

نهایتِ خواب و کانونِ درد

دایره‌ی سرگردانی انسان را تعریف می‌کنند.

گلهای تنهایی فرزندانِ ناامید زاده نشده‌اند.

کلام در دهان می‌ماند و با استفراغ مرده بیرون می‌آید.

 

تو:

بازتاب لحظه‌های نبودنِ منی.

من همین لحظه‌ام.

 

هرچه باداباد، خواهم گفت: با ترسی سپید و قلبی سرد.

خدایِ من سنگ سیاه خانه‌ی کعبه است.

بخشنده‌ی مهربان، نزادست و نمی‌میرد.

تنها، آن مرد احمق، سالی یکبار می‌شویدش

و سیاه آبش را در شکم بالن‌های عظیم

به کارتل‌های رنجبر هدیه می‌کند:

تا از فقر نمیرند.

«بخشنده‌ی مهربان»

 

حسن مکارمی
  تابستان زمستان ۱۹۹۴