Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

آن دو جوان را می‌گریم

چه زیباست :

            نیمکت باریکِ قطار.

سر بر کرگاهِ هم، چون ضربدر. در هم جداناشدنی.

قطار: گهواره و راهِ طولانی،

زبری پیراهنِ دختر و صورتِ کم‌مویِ پسر،

پیراهن دختر را بالا می‌زند، بر کمرگاهش صورت می‌نهد.

در خواب و بیداری و بوسه‌های نرم.

لطیف چون صنوبرهای نزدیک که با عبورِ نیمکتِ عشق و با فرمانِ باد

                                                                سرفرود می‌آورند

باد، صنوبر، پوست‌های صورت و کمرگاه

     حسن مکارمی         

زمستان ۱۹۹۲

برای فاطمه

آرزویی محال،

نهال لاغر درد.

و غنچه‌ی پژمرده‌ی فراموشی.

هیچ، پوچ نیست، میوه‌ی نورسیده‌ی غنچه‌ی پژمرده‌ی من است.

بهار تنها،

خزان تنها،

باران تنها،

آه، تنهایی هم تنهاست.

    حسن مکارمی

بهار ۱۹۹۳

آنان که بازگشته‌اند، هرگز سفر نکرده‌اند.        پابلو نرود

 

صبر بر جنگِ درون: برداشتِ بذرِ تجزیه‌ی نهادِ گلرنگ من است.

تو ! آرامشِ نهایتِ خوابِ حرفِ امیدی. شاخه‌ی بیدِ مجنون.

بازگشت نهایتِ ماندن است.

در تصور باطل ماندگاری گذشته‌یِ سرزمینی که ترکش گفته‌ایم.

در کنار شادکامان صحنه‌ی رقص ماه بیرون است.

برادرم را کم دارم.

دندان در ریشه یا ریشه در دندانِ فرزندی که زاده نشد.

چه ترانه‌ی تلخی، چه آهنگ سردی.

لیک، صدای همراهِ مردان و زنان – رقص کنان- مرا به ماه امیدوار می‌کند

        حسن مکارمی
  تابستان ۱۹۹۳

رودکی را پرسیدند، رنگ چیست؟

 

                                         پاسخ داد: شتر است.

 

آمد. آه، رفت و تهی: نگاه نکرد.

مغموم بی‌فرجام آغاز

انتهای نور: سکون.

و سنگینی طپشِ دلِ بی‌انتهایِ مردی که تردید را می‌بلعید.

 

آمد و آه. رفت و تهی.

نه رؤیاست، تمثیلی است در قاب تصویر کلام بریدۀ نابینایان.

چنین است          تنفس لحظاتِ رنگینم.

       حسن مکارمی
   ۱۹۹۳پاییز

چند فیلم ها ( همه فیلم ها)