Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

خورشید در بلندترین شامِ زمستانی حوصله‌ی برآمدن ندارد.

تازه، ابرهای دوده‌ایِ غلیظ نیز در کارش اخلال خواهند کرد.

در قطار، پیرزنی رختشوی، پسرکی با چشمان قی کرده زیر فشار کیف مدرسه و

چند کارگرِ جوان که عکس‌های فوتبال را نگاه می‌کنند.

سوار می‌شوند و پیاده، چشمای خسته‌ی خود را به شیشه‌ها می‌دوزند.

به هیچ می‌اندیشند یا پنج دقیقه تأخیر در روز.

راستی این قطار کی به مقصد می‌رسد و این خورشید چه هنگام صادق و روشن

     خواهد شد.

          حسن مکارمی ۱۹۸۴   پاریس 

از تبر بگو و شکستنِ ثانیه‌هایِ یکنواخت، از آوازی که هرزگی روزمره را می‌مکد.

از باتونی که کسالتِ تکرارِ آغوش را در شعله‌ی آبیِ نگاهش می‌بلعد.

از آن کوه بگو، که بر فرازش پیام جادویی مرگ لب می‌گشاید.

از تحمل رنجی که در آئینه‌ی شفافِ ذاتِ من، هر بامداد خود را پنهان می‌کند و از

                                                     مرگ تدریجی خواهش‌های کودکی.

* * *

رنگ‌ها چه روشن‌اند و کلمه‌ها صبور، آن زمان که تو سخن می‌گویی.

      پاریس  حسن مکارمی ۱۹۸۴ 

گمنام رها شده‌ای ناشناخته. تو را با رنگ‌ها رقم زده‌اند، به تصویرها

مصلوب کرده‌اند، به رابطه‌ها گره خورده‌ای، به نامت کتاب  جنگ نوشته‌اند

و تصویرت را به ماه و انسان پیوند زده‌اند،

به تعداد همگی آدمیان تعبیر شده‌ای؛

آواره‌تر از باد، از دهانی به گوشی، از دستی به چشمی می‌گردی،

بی‌قرار،

من در شکارت به فرصت کوتاه دمی نشسته‌ام

که چون سمندر از پرواز نگاهی به نگاهی رنگین رنگین شکل می‌گیری

حسن مکارمی ۱۹۸۵

نگاهی مست  و آرامش زلال جوی آب،

 

گوشی تلفن به سیم‌پاره‌ای بند است، شیشه‌ی کابین خونین و سرد.

پرستار خمیازه کشان پستش را تحویل می‌دهد: دو کودک

                                                در بخش زایمان.

پیرمردی سکته کرده است

دو تصادف و یک مرگ.

آن قدر خسته است که فراموش می‌کند، بگوید: راستی، عاشقی تا صبح به گل‌ها

خندید

دلی نیز شکست، بلبلی نیز پرید

رفتگر صبح به خبری شنید

رادیو، کافه و صدای آواز، روز.

حسن مکارمی ۱۹۸۵