قامتهای برازنده ما، و سرنیزههای دشنام و تفاهمی که در میانه میروید.
بازار پر از کالاست و زندانها خالی از روزهای گذشته.
با هجوم عدد، ما جهل خود را اعلام میکنیم.
پاریس، 25/7/1984
قامتهای برازنده ما، و سرنیزههای دشنام و تفاهمی که در میانه میروید.
بازار پر از کالاست و زندانها خالی از روزهای گذشته.
با هجوم عدد، ما جهل خود را اعلام میکنیم.
پاریس، 25/7/1984
ارگِ مکرر مرگ را بنواز، خدا در حالِ مردن است.
عقربها در بخارِ گرمای صحرا میرقصند، و به زیر کوههای یخ زیر دریائیهای عظیم،
به تجسس یکدیگر آمدهاند، ارگ مکرر مرگ را بنواز، شمعهای دیوار مقدس
پوسیدهاند.
موشکهای اتمی نیز نمیتوانند به نام دفاع از سرمایه آنها را ترمیم کنند.
در رطوبتِ آویزانِ غارهای تنهایی، رنگهای نوینی زاده میشوند.
ارگ مکرر مرگ را بنواز، معبد مقدس طلا با خمپاره پارهپاره میشود و زالوی چشمان آیتالله
قلبها را میمکد.
شاید بار دیگر گلولهی پسرک، ردای نفتآلود پاپ را نبشخد.
ارگ مکرر مرگ را بنواز صبح بیخدا خواهد دمید.
حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس
رخوت و صدای بیآزارِ آبشارِ تنهایی
آفتاب بیخاطره پائیز، انتظار مسافری که پیش تو نخواهد ماند.
شکوفه، آزادی در عبور چرخ و فلک با ترس میخندد.
آدمیان با شرابهایی از کوبا، ترکیه، و چای ایران
عناوین احزابِ برادر رادر میانِ دندانهای بیحوصلگی میجوند.
آنها که نماینده جنگند پرشور میرقصند.
و آنها که خسته از سیاست بازی، به دنبال آگهیهای خیره کنند، تعطیلات
در بلغارستان.
نگاههای آبی، حادثهها را دنبال میکنند و جوانان یک روزِ در وطن خویش را
میجویند.
خوانندگان بزرگ با ترانههای «پوک» در گوش بزرگ «استریو» نعره میزنند.
ما از فردا خستهتر شدیمایم، در انتظارِ آتش یک سیگار، یک روزِ تعطیل را با عشقِ
مردم دیگر تقسیم میکنیم.
و خوشحال از بازگشت، خلوتی کنارِ جادهی پارک را بو میکشیم.
تا سال دیگر، با صدای یکنواخت «آقا، آیا بلیط جشن امانیته را خریدهاید؟»
حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس
پاسخ نه، هیاهوی درد در انتهای هر نفس
تنها آنانکه خود را به پاسخ یافته متوهّم ساختهاند آرام میگیرند.
در فاصلهی دو خاطره، جهل، جهش برقِ یک سؤال در باریکهی گرگ و میش کنجکاوی
از برای زیست با کلام و سؤال، فاصلهی تهیِ فریاد و تنفس را با اعتمادِ تکرار،
عاجزانه طی میکنیم.
تنها آنان که لذت را در لحظهی وداع میجویند آزاد میمیرند.
در نهایتِ باور، عبور یک چرخ ناگهان از گلوله مرگاورتر است.
و لغتنامهها اینسان نوشته میشوند، تا دستاورد عظیم انسانی در آنها
با «کلمه و رابطه» خلاصه شود.
اگر بازگشتی بود – شاید، به بهانهی تعویقِ درد – هرگز خشکه چوبهای آتش غار را
با سوخت اتمی معامله نمیکردیم.
اکنون بسیار دیر است:
آتشِ سوزانِ دانش، چشمهی مذاب عقل و چشمان کودکان منتظرند.
تنها آنانکه باور دارند مرگ را میفریبند – در فرصتی کوتاه-
قبل از آنکه فریبِ مرگ دستان خود را رو کند: دوپر آس
پاریس حسن مکارمی ۱۹۸۴