و چشمه، زلال ندانستن؛ نه نام
نه محتوا
نه انتها
واسطهای تا فرزندانم به من رسند. درد را میجویم، چیزی برای برجا نهادن
حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس
و چشمه، زلال ندانستن؛ نه نام
نه محتوا
نه انتها
واسطهای تا فرزندانم به من رسند. درد را میجویم، چیزی برای برجا نهادن
حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس
زن سپیدجامهی گیسو بلندی را میجویم که گرمی بسترش به رنگ غروبهای خلیج است،
و زمزمهی آرامش، بوی چای صبح میدهد.
بلور تنهائیش تصویر زیبای هستی را رنگ میزند.
مزهی مرا پیش از تبلور چشیده است.
پاکیش شعلهایست که آشوب درونم را میسوزاند.
غم را با تبسم، بیحوصلگی را با رقص امید، و نیمهی تهی لیوان را با شرابِ نگاه
پُر میکند.
با بوی لحظههای خالیام میآید، میماند. با قلم نوازش مرا نقش میزند،
و بی جستجوی بیمهی فردا، پرواز میکند.
حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس
هشت ربعکم، خیابان باریک، توقف مکرر کامیون زباله، بوی آشنای همیشگی،
دوشنبهها: شراب ترشیده، سهشنبهها پنیر شبمانده، چهارشنبهها: رختخواب فاحشهها،
پنجشنبهها: ماکارونی، جمعهها: کاهوی له شده.
آن روز که رفتگران اعتصاب کردند، با کمک تقویم روز هفته را یاد آوردم.
حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس
علفِ طراوت آشنایی و قدمهای آرام دختری تنها
هستی در افشرهای از زمان با نشانهای از دوست و از مسیر عشق میآید
حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس