Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

تا آغوش قهوه‌ای، در نم‌بخار می‌شکنی

نخل‌های دشتستان

ترانه عشق ساده‌ای را زمزمه می‌کنند.

در عمق نخواستن خواهشی است، با اشاره‌های آبی

امشب نیز ا گر بیدار بمانم و ترا نبویم

در آینه، هر صبح لبخندی تکرار می‌شود:

تنها به هنگامه‌ی عشق در تصویر خود در چشم‌های دیگری شرم نمی‌کنیم.                                           

    حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس 

بوی کیک تازه و شیرقهوه‌ی شیرین، خرید یک پاکت سیگار و صدای صبح به خیر.

انعکاس چراغ‌های حاشیه بر رودخانه‌ی سن، عبور جوان‌های خیس آوازخوان،

قایقی با سرنشینان بی‌خیال، میان دو نقطه‌ی آغاز و پایان یک روز،

طرحی از لجن را زندگی می‌کنم.

    حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس 

 تنها می‌میرم، تنها زاده شده‌ام، اما با تو می‌زیم ای رنج

 در غروب‌های غربت، چندان وقت می‌ماند که به خالی روزم بیندیشم

   حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس 

پرسش‌های ویرانگری را پاسخ زهرخنده‌است

نه، تاریخ از بازوی این انتظار خسته نیست.

پشتِ حیات از زخم پلک نمناک گلابی کال عبور می‌کند.

لبخنده‌ات، در پای مرگِ نهالِ خیزران، «نه» می‌کارد. نه !

لبخنده‌ات بالین مرا با دست مهربان برگ‌های درهم یادِ جنگل‌های تقدیرِ زمردین هی می‌کند

  حسن مکارمی ۱۹۸۴ پاریس