مرزهای تجربه

تاریخ چاپ

واژه‌ای است بس دور، بس ناآشنا

این مرگ که ما را می‌پاید.

چشمانش خفته، لبانش بسته، دستانش خسته.

از این سوی به آن سوی می‌دهد با پایی کوفته.

واژه‌ای است بس دور، بس ناآشنا،

این هیچ که ما را می‌رساند.

مرزهایش بسته، فریادش خفته، دلش خسته

با سری آشفته از ما می‌گریزد.

واژه‌ای است بس آشنا، بس نزدیک،

تجربه‌ی زندگی که ما را می‌فرساید.

خانه‌اش سوزان، جانش جاری، سرش پربار،

با توانی روزافزون به پیش می‌تازد.

در تجربه‌ی زندگی جایی نیست، نه برای مرگ، نه برای هیچ:

دو میدان سپید، دو میدان سیاه، دو میدان بی‌رنگ،

و مرگ هیچ پایانِ تجربۀ زندگی است،

آشنایی است در دور، دوری است آشنا...

 

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *