Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

دورترین زمین جهان،

در خاطره ما جشن نسیم می‌گیرد

با واژه‌هایی آشنا.

نرم لبخند مادری،

نگاه نیمه‌بیدار کودکی،

دود تنور و بوی نان تازه؛

جهان بیدار می‌شود.

دورترین زمین جهان،

زمان تنهایی ما را می‌بیند:

با چشمانی همیشه آشنا.

تلخی فریاد پدری، سربزیری فرزندی،

رنگ غروب و نوای گله‌های بازآمده:

جهان بیدار می‌شود.

دورترین زمین جهان،

ما را می‌خواند، از ورای کهکشان‌های بسیار،

با بازی گردش ویژه‌اش.

مردی، نرمی دست زنی رامی‌بوید،

زنی آسمانِ چشمانِ مردی را می‌جوید

عشق آغاز می‌شود و جهان بیدار.

تا دورترین زمین جهان راهی نیست.

حسن مکارمی ۲۰۰۷ فرانسه

یرزمانیست که بر بلند بالای قامت تو،

نوازش نیازی روانه نکرده‌ام،

چرا که،

دریای واژه‌های تو مرا در خویش گرفتار کرده‌اند و،

نمادهایت، مرا از تو ربوده‌اند.

ساختن نگاره‌ای از تو، با اینهمه، نه چندان آسان است که می‌نماید.

دیرزمانیست که بر نگاه دور پرواز تو، نمازی نیاورده‌ام.

چرا که، رنگ‌های آرزوهای پنهانت،

در نگاره‌های غارهای دور، مرا از خود بی‌خود می‌کنند.

دیرزمانیست که انگشتان کارساز ترا،

آنچنان که رسم دیرین من است، بوسه باران نکرده‌ام.

چرا که، بر سر هر کوچه و بازار، بر هر تاقچه، بر کناره‌ی هر باغچه

ناز آفریده‌ای از تو، دل مرا از مهر و امید لبریز کرده است.

آری دیرزمانیست که ترا از یاد برده‌ام:

دلبندم، کوچکم، نَفَسَم، جانم، امیدم، میوه‌ی دلم...

فرزند دوردستِ فردا، مشعل به دستِ خرم و شیرین...

... نوه‌هایمان را می‌گویم...

حسن مکارمی ۲۰۰۷ فرانسه

سر سردمداران به باد به،

و یاوه‌ی بسیار گویان.

دو دانستن و یکی را بازگفتن از سر سخاوت،

سکوت چون پیشه‌ی هر روزه برگزیدن،

پای بیابان در خواب پیمودن،

بیکران در رؤیای به کرانه باز گرداندن،

نازپروردگی کودکان جهان بر بال پروانگان به دیگر سوی فرستادن،

«بی‌خودی مهرورزان» را «ترازوی داد» جهان شناختن،

و این همه را در کوتاه زمانِ دیدار،

به نم چشمان نیاز عابری شستن.

آری، سر سردمداران به باد به،

و یاوه‌ی بسیار گویان.

حسن مکارمی ۲۰۰۷ فرانسه

تردید، پنهانکاری نهانِ نادان ماست.

چرا که آشکاری نور را به دیده نیازی نیست.

و درخشش واژه‌ی نور، روشن‌تر از خورشید است.

بسته به تنفس مکرر جسم خاکی.

دستان خیال به بند جهنم تکرار دادن

و چشمان عقل به سیاهی گور.

بستگان به سرمایه‌های بی‌شمارش و واهی،

پای امید در گرداب مکرر تباهی در بسته‌اند

و دل به نهایت بی‌انتهای خواب.

بستگانِ جایگاه، از دیرزمان؛

از دوری غار تا کهکشان،

در تکرار پیوسته، حیات را از خستگی می‌رهانند.

واژه‌ها را دریابیم،

تنها نشانه‌های هستی، آخرین ناجی،

واژه‌ها را دریابیم،

این سرمایه‌های هر مایه.

 

حسن مکارمی ۲۰۰۷ فرانسه

چند فیلم ها ( همه فیلم ها)