Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

سپیده‌دم و بازگشتِ تنهایی پرنده‌ای در دوردست

چشمانی سرخ در خنده‌های کودکی

و مردی ایستاده در خاکِ آبی هوا

پژواکِ نهادها در نهادی خنک خفته است.

جلبگ‌هایِ سربزیرِ خواهش‌های پنهانی زنانِ کوهپایه

و قارچ‌های پروارِ جنگل‌هایِ دور

هم‌آغوشیِ بیدارِ سوارانِ بی‌پناه

جنگ‌هایِ دوره‌‌ای، آشتی‌های همیشگی

پیاده‌ای پیش از افتادن

و خانه‌هایِ سیاه و سپیدِ پیشوایان بی‌آرزو

نور در راه است

امید در پیاده‌روهای آشنایی خمیازه می‌کشد

با آوازی که نمی‌خواند، پرنده‌باز می‌شود: سبکی کاغذی بر جوی آب

«از آن شبِ سردِ خزان شبها گذشته

روزگاری بر منِ شیدا گذشته»

  ۱۹۹۸  حسن مکارمی

در شهرهای بیگانه مردمانِ تنهایی آواز نمی‌خوانند

زنجیره‌ی رفت و آمدهای بی‌انتها

دست‌های بسته در پشت و تخته‌بندِ تنی در پیش

در تنگی تن‌پوشِ خیالِ خویش پاره می‌شوم

در آن سوی واژه‌های نیامده ناکجاآبادی است

آرامشِ گاه نخستین در سبزی جلبگ‌ها

افسانه‌ی پروازِ سیمرغ آتش‌افروزِ شب‌های بیمار

در گشایش شاد بازی‌هایِ ترانه‌های مهربانی

چه آفتاب پنهانی و چه بازی پُرباری

کودکان به گرداب دانستن فرو می‌افتند

و پیران خودباختگی را می‌آزمایند

شورِ سبکی پرهای آرزو می‌خندد

رها در دیوانگی همسایگان بازمی‌گردم:

چرخ- ترانه‌های شوخیِ نگاهی مهربان

شیشه‌ای در پذیرشِ بارانِ نور.

چون خیال اسبانِ بی‌چشم

فرزندان دشت گیاهان رنج را می‌شمرند

و در شالیزاران غم‌- ناله می‌کارند

همیشه دیگری در آستانه‌ی درهای نیمه‌گشوده گوش می‌دهد222

خمارِ ابروان به نگهبانی ایستاده‌اند

بازآفرینی دیگری در چهارچوب واژه‌های کمیاب

راهی بازکنیم تا واژه‌های مهربان به مهمانی سنبل‌ها بیایند

راهی باز کنیم تا خستگی هیچ به شستشوی شبنم تکرار بیاید.

 

۱۹۹۹  حسن مکارمی

ی فرشته‌ی بالین‌های تب‌دار !

ای مهرپایِ کودکان دوری !

ای سرود پرچم‌های پرواز !

ای سُراینده‌ی گاهشمارهای همیشگی !

ای سبک‌پرورده‌ی دستان نگاه !

ای همسایه‌های خمار شب‌های جدایی !

ای شکارچی شاد شب‌پره‌ها !

می‌گویمت :

با برگ‌های بجا مانده‌ی پائیزی با افشره‌ای از شبنم‌های یخ‌زده.

با پیر بالی در فشار ابروانِ خشم،

با نشانه‌های افسانه‌ای،

با دردِ زایمانِ پیروزی,  در چمنِ پشیمانی،

با جدایی‌های دوره‌ای پنهان،

با شرم‌آگینی تنهایی لبخندی در دوردست

با سایه‌ای در سایه‌های نگاهی پریش

با ریشه‌های قالی و پنجه نشان‌های انار و جقّه،

می‌گویمت، چنین می‌گویمت:

 

۱۹۹۹  حسن مکارمی

همگانیم در تنهاییِ روز

دریایم در شب‌های دور

دردم در کناره‌ی کویر

خیال سنگ‌پاره‌های سرگردانیم

بستگیِ پیمانم در عبور کلام

و خستگی کاه در موج‌های هوا

مرزهای بسته را مهمان خواهم کرد

نگاه می‌چرخد، قاعده‌ای در دیگری

مرگی با چهارفصل در راه است

در خیالِ ماهیانِ کور تولدی دوباره بافته می‌شود

و برگ‌ها بی‌رنگ زاده می‌شوند.

 

۱۹۹۹  حسن مکارمی