تاریخ چاپ
باز میشوم چون هستی،
گوشهایم میبینند، چشمهایم میشنوند.
و دلم «جایگاه» میشود.
گرمی واژهها بر زبانم و سبکی ترانههای پرواز...
دستی مرا میخواند
پاهای به خواب رفتهام
با خروسِ بیدار همنوا میشوند.
به هستهی هستی میرسم، به سپیدی هیچ، به بلوری پیوستگی
پنهان، آرام، خاموش
باز می شوم چون هستی
به هستهی هستی میرسم.
میجوشم؛ پنهان، آرام، خاموش،
و دلم، وای دلم...
حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۴