Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

واژه‌ای است بس دور، بس ناآشنا

این مرگ که ما را می‌پاید.

چشمانش خفته، لبانش بسته، دستانش خسته.

از این سوی به آن سوی می‌دود با پایی کوفته.

واژه‌ای است بس دور، بس ناآشنا،

این هیچ که ما را می‌سازد.

مرزهایش ‌بسته، فریادش خفته، دلش خسته

با سری آشفته از ما می‌گریزد.

واژه‌ای است بس آشنا، بس نزدیک،

تجربه‌ی زندگی که ما را می‌فرساید.

خانه‌اش سوزان، جانش جاری، سرش پربار،

با توانی روز افزون به پیش می‌تازد.

در تجربۀ زندگی جایی نیست، نه برای مرگ، نه برای هیچ:

دو میدان سپید، دو میدان سیاه، دو میدان بی‌رنگ.

و مرگ هیچ پایان تجربه‌ی زندگی است.

آشنایی است در دور، دوری است آشنا...

 

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶

گر دانسته بودم که تنهایی در درازنای شب‌ها

چاره- دردِ غم‌های دیرین من است،

از همان نخست، به جای خدای،

تنهایی را می‌پرستیدم.

گر دانسته بودم که غم‌های دیرین من،

پیوسته دنباله‌ی غم‌های نیاکان است،

از همان نخست،

غم‌های نیاکانم را دانه، دانه می‌مکیدم.

گر دانسته بودم که سکوتِ نیاکانم، مرگ را پنهان می‌دارد،

                        که مرگ ناشناخته‌ترین کشف آدمیان است

                     که مرگ بزرگ‌ترین اختراع اوست،

این‌همه دست آورد آدمی را نمی‌ستودم.

در اینجا به تنهایی مرگ را می‌چشم، چون درمانی از زنجیره‌ی غم‌های پدران،

بیهوده نیست که شمع نماد آدمی شد،

از همان روز که شب بود.

 

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶

واژه‌ای است بس دور، بس ناآشنا

این مرگ که ما را می‌پاید.

چشمانش خفته، لبانش بسته، دستانش خسته.

از این سوی به آن سوی می‌دهد با پایی کوفته.

واژه‌ای است بس دور، بس ناآشنا،

این هیچ که ما را می‌رساند.

مرزهایش بسته، فریادش خفته، دلش خسته

با سری آشفته از ما می‌گریزد.

واژه‌ای است بس آشنا، بس نزدیک،

تجربه‌ی زندگی که ما را می‌فرساید.

خانه‌اش سوزان، جانش جاری، سرش پربار،

با توانی روزافزون به پیش می‌تازد.

در تجربه‌ی زندگی جایی نیست، نه برای مرگ، نه برای هیچ:

دو میدان سپید، دو میدان سیاه، دو میدان بی‌رنگ،

و مرگ هیچ پایانِ تجربۀ زندگی است،

آشنایی است در دور، دوری است آشنا...

 

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶

نام پدرانم را یک به یک خواهم آموخت.

و بر هر بوته‌ی گل نامی می‌نهم یگانه،

هر تمشک را با نامی دیگر می‌خوانم

و ثانیه‌ها را، جدایِ از هم، از بر خواهم کرد.

روزی، ذره به ذره،

نورهای جهان را، از ابتدا تا به انتها خواهم شمرد...

یک، دو ... ده هزار و نود و دو...

و به چشمان همه‌ی مرغابیان

در برکه‌های نزدیک تا مرداب‌های تاریخ

خیره خواهم شد.

روزی «همه» را خواهم دانست،

آنگاه؛ گذشته را سپیدرنگ خواهم زد و آینده را سرخ

آن روز «نیمه» را خواهم کشت و

تمام خواهم شد،

تمام

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶