تاریخ چاپ
شرحی کوتاه بر دلی از سرما،
وای بر من،
زمان می گذرد،
جهان در نگاه من بزرگ تر می آید،
و من در نگاه جهان خرد تر.
بدینگونه من و جهان چون تلاقی صفر و بینهایت میمانیم.
درونم به سردی آبهای اقیانوس های دور ،
و قلبم به هر طپش بدرودی میگوید.
از آنهمه آتش نهفته چیزی به نمانده است.
فرزند فرزند در راهست.
از گمشدگی در میهن آغاز کردم،
و به گم گشته ای در جهان خویش باز آمده ام.
شب و روزم در میانه سنگ های دور آسمانی می گذرد...
درد دیگران بر دل خویش مینهم،
تا آتش را باز یابم..
چه چیز میتواند در این زمانه دلتنگی و سرما زا،
یاد روزهای گرم مهربانی را با خود باز آورد؟
چه چیز میتواند، مرا با شوق شور و گرمای زندگی پیوند دهد؟
امیدی به آینده دیار خویش؟
نوری بر باز شناخت خویشتن خویش؟
گشایش بینشی تازه بر شناخته های آدمی؟
بازیافت جایگاهی نوین در پهنه آدمی و جهان؟
همه اینها... هیچکدام یا هر یک...
باری
مرا چیزی باید آتشین...
تا دل سرد خویش گرم سازم...
چیزی از جنس آتش یا خود آتش....
۲۰۰۹ حسن مکارمی