Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

سکوت به اندازه‌ی چشمانِ آسمان آبی است.

نهایت سرگشتگی،

               به رنگ تمنای تو،

                                 از درون خالی است.

مکان جستجوی قدیمم نمانده بجای.

زمان به درازای خستگی جاری است.

تو و من چون نسیم و سحر،

                                عاشقیم

                                       به دنبال یکدیگر

تو در سحری در نسیم و من در پی نسیم سحر،

تو در گذری و من به جستجوی گذار گذر.

زمان به درازای خستگی جاری است.

سکوت به اندازه‌ی چشمان آسمان آبی است.

 

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶

مهرورزان در چنبره‌ی خیال‌های دور،

به تماشای آرزوهای نابال گشوده ایستاده، خاموش.

نامه‌های پرواز در آبادی‌های دوردست،

به میانه جوی‌های زلال فرو خواهند غلطید.

بارگاه ستایش ما، از آسمان دورتر،

به جنگ میرنده‌ی زمان و زمین چشم دوخته است

چشمانی گرم در پایه‌های خواب رهایم نمی‌کنند

روز در نگاه تو چشمه‌ای است.

نگاه روزانه‌ی تو یادواره‌ای،

و فراموشی‌ات زلال جانسازِ من.

بپرور مرا با واژه‌های تنفس،

با همه واژه‌های زنده.

با آب زلال هستی

بپرور مرا.

چشمانی گرم در پایه‌های خواب رهایم نمی‌کند.

 

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶

دلم می خواهد همی زندگی را نفس به نفس حس کنم،

 همی درختان و حشره هایشان را،

 و همی گربه ها و میمون ها را،

 و همی کوه های پر از ببر را.

دلم می خواهد صدای راه رفتن مورچه را بشنوم،

 و چشم نهنگ را در عمق اقیانوس بفهمم.

 دلم می خواهد در انتهای شاخه ی کنار کهنه با سار درد دل کنم.

 دلم می خواهد توی آفتاب تابستان روستا، همراه هر خروسی اذان بگویم،

 و با فیل پیش از پهن شدن آفتاب به گردش بروم.

بچه موش پیر انبار خانه مان را خودم از شیر بگیرم و فرار را یادش بدهم.

 دلم می خواهد در دشتی زندگی کنم

که هر روز صد تا پیرمرد ببینم و عصایشان باشم.

 ده هزارتا دختر ببینم و لپ های سرخشان باشم.

 و در همان لحظه صد هزار بچه ی قد و نیم قد دورم باشند.

 و من با صد هزار دست،

 دندان اولی را بکشم

 دماغ دومی را پاک کنم و چهارمی را تو دهنی بزنم

 و با هفتمی از ستاره حرف بزنم

و برای صد هزارمی لالایی بگویم.

دلم می خواهد صبح زود بابا بزرگ بودم، ظهر بابا بودم و شب بچه کوچولو.

دلم می خواهد همه ی خنده های دنیا را توی یک کیسه داشتم و خودم تقسیمشان

 می کردم:

 بین همه

... . چیز عجیبی دلم می خواهد...

با اینهمه ... ...

... . دلم می خواهد توی این دنیا تنهای تنها باشم،

  تا بدانم حرف حساب خودم  چیست.

حسن مکارمی , تهران ۱۹۷۰ 

 

 

این شعر نخستین بر در نشریه نگین، شماره ی ۱۲۳، سال ۱۳۵۴ در تهران به چاپ رسیده است .*

جان ناخواسته‌ی خویش بر فردوس دلساخته باخته،

ره‌آورد دورترین فرزند زمین را در جان کاشته،

شعله‌های نورافشان مهر و زندگی را در سر پرورانده.

با پای ضربان دل کوچک‌ترین یادگار،

تا اوج خیال دریافت‌های پنهان،

تا ژرف ندیدن،

تا فراسوی شنیدن،

تا نهایت لمس،

تا تلاش هوای مانده در دورافتاده‌ترین رؤیا،

تا جان باختگی،

پی‌گیر، ساده، بی‌نیاز:

به جستجوی آن پرسش نیامده دل بستن...

چنین است فردوس دلساخته‌ی من.

چنین است مهر سرپرورانده‌ی من.

چنین است ضربانِ پی‌گیر زندگی.

 

حسن مکارمی فرانسه , ۲۰۰۶

چند فیلم ها ( همه فیلم ها)