Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

در خانه‌ی من رودی جسور، در کوی ما دریایی پرخاطره،

و در شهر اقیانوسی آشفته نهفته است.

هستی ورای زمان، هستی ورای زمین

تنها در چشمان آخرین عاشق می‌درخشد.

در خانه‌ی من بوته‌ای اطلسی، در کوی ما درختانی از نارنج

و در شهر باغی پُرعطر پنهان است.

هستی ورای زندگی، هستی ورای مرگ

تنها در چشمانِ آخرین عاشق می‌درخشد

در خانه ی من واژه‌ای گرم، در کویِ ما ترانه‌ای از رقص،

و در شهر اسطوره‌ای در دور خفته است.

هستی تبلور آرزو، هستی تبلور لذت

تنها در چشمان آخرین عاشق می‌درخشد،

خانه‌ی من، کوی ما و شهر، آخرین عاشق

آی آخرین عاشق.

 

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶

ساده، ساده،

باران بر شاخسارهای بید مجنون،

و عبور آب از ریشه تا آخرین برگ،

و درودی دوباره بر بستر رودخانه‌ای پنهان.

خشکی بادهای کویری در دوردست،

تداوم باران را از یاد خواهد برد،

چنان که مردی آوازهای همیشه نیاکانش را...

تا درون ساده‌اش با،

باد خشک کویر،

با تداوم باران بر بیدهای مجنون،

پیوندی دوباره بیابد.

فرمان ستارگان دوردست.

در چشمان فروبسته از دردش کشیده می‌شود

و سرمه‌ی سیاهِ ندیدن فریادِ عبوری تا دور دست.

مرد می‌خوابد و جهان به راهی دیگر می‌رود...

از تداوم باران تا باد خشک و سنگ‌های آسمانی

تنها سکوت دیرپای خاطره‌ای از یاد رفته...

فردا بی‌جای است و بید تنها.

 

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶

 

راه‌پیمایان وادی دوردست،

این مسافرانِ همیشه

در کولبار خویش نور نهادند و سکوت

چمن‌هایِ اتفاق را بذرِ عشق پاشیدند،

کوه‌های تنهایی خویش را برف خستگی پوشاندند

جان خسته‌ی پروانگان را نوازش کردند

و درختانِ کودکی را از سوزِ بادِ سحری پاییدند.

راه‌پیمایان وادی دوردست

واژه‌های روشن شب را

در دستانِ نانِ شب نهادند

سکوت را پرِ پرواز بستند

و ستارگان را چون دانه‌های اناری پیر چشیدند.

راه‌پیمایان وادی دوردست،

به انتهایِ واژه‌ی راه رسیدند،

نماد باختگانی شدند بی‌خیال،

خاطر خویش را پالودند و دست از فردا شستند.

و شرمساری زمان را با ترانه‌های بلوری خویش زدودند.

اینان آسمان را دوباره باز شناختند

مادران خویش را فراموشی نام نهادند،

و در کولبار خویش نور نهادند و سکوت

 

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶

صبورانِ نادانِ تنگ‌چشم: این پیامبرانِ میوه‌های کال

بیکاران وادی بیداد،

خشم‌آگینانِ پارچه‌هایِ آباد،

در نرمی پیروزی گم شده‌اند.

آوای هزاره‌های درهم

بلور در بلور، نقره‌هایی آویخته‌اند.

زمانِ موازی و حسرت گندم.

شربت تلخ پرهیزگاری و

بستگی به تناسبِ ما.

همگی،

در انتظارِ گورهای خویش خفته‌اند.

 

حسن مکارمی , فرانسه , ۲۰۰۶