Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

بازمانده‌ترینِ من : نامم را؛

خواهم فروختمش به آن دم که نور برآید،

با برفروختن آتش در کناره‌ی گور یاوه سرایی‌هایم.

واژه‌ی روشنی از آبی پاک بر من تابیده است.

نامم را می‌شوید.

و از من گذر نور، شیشه‌ای می‌سازد؛

                                    بی‌نام و بی‌واژه،

که نور را به تو می‌رساند.

مهرم را پاسدار، هشدار.

بوی یاس می‌آید، بهار آمده است، بخوان !

گلاب چشمانت، مستی لبانت، دم مرا نور می‌پاشد

بخوان، نور بخوان.

 

۲۰۰۱  حسن مکارمی

پاسخ‌های هرزه‌گردِ گمنام،

از دهانی به گوشی،

بندهای زنجیر زندانیانِ زمین را می‌شمارند.

آزادگان دل به «پرسش» داده‌اند.

تهی دستان تندپرواز

گوهرهای خونین فراموشی را در دل کوه‌ها می‌کاوند.

سپیده‌دمِ هر پرسش از دل «سیاهی» زاده می‌شود.

تا چون ققنوسی در سپیده‌ای دیگر بیفروزد.

چرایی" انتهای زندگی است، "چرایی" سپیده‌ایست"،

که چشمان مرا از خیرگی مرگ می‌گریزاند.

۲۰۰۱  حسن مکارمی

نگارم در دل، جانم بر کف، سایه‌ام بر زمین،

نگاهم بر آسمان.

چنین سرگردان؛ راه خورشید را می‌جویم.

از کبودی دلگیرم.

واژه‌ها ایستادگان را درمان نیستند.

راه باید رفت: «اینست فرمان کویر»

به کنارِ هر واژه «تازه‌ای» می‌آید

هشداری بر بی‌انتهایی.

ای خوشا دولت آن مست .... ...

۲۰۰۱  حسن مکارمی

بزرگ‌جایی تندیس خورشید،

به روزگارانی، بسیار دور، بسیار بسیار دور

به زمین در می رسد

آن پرتوی زندگی‌زای خاموش می‌شود

خاکِ سردِ خورشید بر زمین منجمد ما پاشیده خواهد شد.

در آن روز که روز خورشید زای نیست.

زندگی از زمین رخت بربسته است.

ناکجاآباد یافته‌ای" در میانه‌ی سنگ‌های آسمانی"

فرزندان دور ما را در خود جای داده است.

افسانه غم‌انگیز ما چون گذشتگان بر لب‌های آنان خواهد چرخید.

در ترانه‌های سنگ‌های آسمانی:

غم غربت و تنهایی بی‌مردمی که در پهنه‌ی کره‌ای خاکی،

با برآمدن خورشید هرروزه.

به ستایش، خدایان و فرشتگان پرداخته‌اند

و از درد نادانی خود، سر به سنگ می‌کوبیده‌اند.

                                                    شنیده خواهد شد.

 

       ۲۰۰۱  حسن مکارمی

چند فیلم ها ( همه فیلم ها)