تاریخ چاپ
زمان را میبینم.
ستارهها را میشنوم.
با لمسِ سبک پلکهایم، در میانهی سنگهای آبی رنگ ذرههای لایتناهی
پوستِ هیچ را مینهم.
با طپش پنجرهی درون – از ورای پاک سازیِ «مغموم و حس»
به خانۀ مجرد دل میرسم:
آنجا که هنوز کلام بر سفال ننشسته،
آنجا که هنوز نمیدانم که میدانم،
و حتی نیز، نمیدانم که دیدارِ زمان را
بر گیاه و حیوان دستور نیست.
باری، زمان را میبینم و میبینم که میبینم.
چه فهم سادهای است، پاک کردن غُبار دلیل.
حسن مکارمی
تابستان ۱۹۹۴