تاریخ چاپ
ایستاده بر دریچهای تنها
مرزهای بریده را میخوانم
تن رها، تنها.
در نهاد آواهای درهم
شکلهای تازهای زاده میشوند
نور روز میپراکند،
زایش زندگی میآفریند،
و آوای درون مرزها،
پژواک آوازهخوانان رفتهاند.
ایستاده بر دریچهای تنها
نگاه بر درون میدوزم
و حجم دانستهها را میشمرم
تا سیاهی مرزهای دروغین را
با سایههای رفته پیوند دهم.
دریچهای باز به هر دو سوی
راهِ درون از درون
نور بیرون از درون.
ایستاده بر دریچهای تنها
سبکبالی نسیم را در آرزو مینشانم
تا پایههای تنهایی را استوارتر سازم
تا خانهی همگان را به پرواز درآورم
تا گودال گورِ رفتگان را
در لبخندهی کودکان، محو سازم
در کنجهای فراموشی آوازه خوانی است
که تندی باد و تازگی باران و سپیدی برف و آبی دریا را بر دریچه میریزد
ایستاده بر دریچهای تنها
گرمای طپش ستارگان را میکاوم
گروه، گروه ندانستها را
از سر باز میکنم،
تا باور را سوگلی مهربانی سازم.
برشی دیگر بر راستای کلام میزنم
"ما" را از تنهایی "من"ها میبُرم
ایستاده بر دریچهای تنها
دایرههای آوارگی مهرورزان را
با داس نگاه تکهتکه میکنم
تا گرههای دیگری، زاده شوند،
تا بزرگی آن "هیچ" پنهان در گره
خود به تنهایی ببالد
آری
ایستاده بر دریچهای تنها
خود را به هیچ میسپارم
نوشتهها میسوزند،
کلمهها آب میشوند
و نور تنها یک بار، امید مرگ را میبازد.
۱۹۹۷ حسن مکارمی