Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

فروتنانی زیباروی ما را به وادی خیالی دریاهای دور روانه کردند.

و ما در خیالِ آبی خویش غرق شدیم.

تا روزی به ناگاه حجم سبزی خواب ما را ربود.

و ما،

با خروج از آب‌های ژرف و با نگاهی شکفته، همه دل به داستان پرواز سپردیم.

 

و خویش در بازی ستارگان رها کردیم.

آنگاه، می و مطرب، پرسش و پاسخ، جنگ و صلح را

بهانه‌ای بیش ندانستیم.

و چون راز پرده را برای همیشه نهان دانستیم،

فروتنانه و صبور،

به شکافتن سقف پرده نشستیم.

گویی: پایِ دل و چشم خیال و زبان رؤیایی خویش

از چهار دیواره‌ی پرده فراتر خواستیم.

فروتنان زیباروی

بوسه‌های صبوری،

کوله‌بار برپشتانی صبور و طرحی نو.

حسن مکارمی ۲۰۰۷ فرانسه

بایر جان خویش بر دل سرخ می‌نهم.

و سرِ سیاه در پای روانِ سبز.

تا تن زردِ خویش از این چهار آزاد سازم.

روح بی‌رنگ من در کدامین جایِ این چهارگوشه پنهان است؟

که نه می‌آید، که نه می‌ماند، که نه می‌رود، که نه می‌خواند...

گویی نبوده است.

خویش را دگر خواهم ساخت،

با ذره‌هایی به ژرفای میلیاردها سال

با نطفه‌های حیات در ژرفنای آب‌های دور

و با نمادهایی صدها هزاران ساله.

در همگانیِ واژه‌هایی این‌چنین،

در پیچاپیچ راه‌هایی تو در توی،

در خواب، در رؤیا،

در انبان‌های خاطراتِ جان،

در راهرو‌های بی‌انتهای ارتباط

تازه‌ای خواهد آمد و نام خویش خواهد آفرید.

تازه‌ای، بی‌جان، بی‌دل، بی‌سر، بی‌روان، با تنی همگانی،

فراتری در آینده... تازه‌ای با نام خویش...

 

حسن مکارمی ۲۰۰۷ فرانسه

بارگاهِ زندگیِ زندگان

                         بی‌گشادن سخنی

آشناتر از آب و هواست.

دانسته‌های ما در انباری به بزرگنای همه حیات پنهان است.

روزی نقب در نقب

از این همه تاری یگانه برپا خواهد شد.

تاری که در گذر خویش،

راه کهکشان خواهد گشود

دل تاریکی ژرف در ژرف نخستین را می‌شکافد

تا به آنسوی رسد.

آن روز، زندگی در قله‌ای است،

با سیب و درخت و کبوتر و من و کودک،

با ذره‌های بی‌نام و زمین‌های نیامده.

چرا که هرگز نرفته‌ایم.

دوباره باز خواهم گشت.

چرا که هرگز نرفته‌ایم.

 

حسن مکارمی ۲۰۰۷ فرانسه

بردوام جانِ خویش در هستی می‌اندیشم،

و بر نمازهایِ سادگی پدرانم.

بخشش نفسی دیگر را گدایی نخواهم کرد.

چون رفتگان آمده‌ام.

و چون آمدگان می‌روم.

نه، بخشش نفسی دیگر را گدایی نخواهم کرد.

فراتر از خیالِ من از حضورِ خویش در هستی،

جهان‌های دیگری است، و این بی‌گمان.

و فراتر از خیال‌های همگان، جهان‌هایی است،

و این بی‌گمان

خیال‌هایی نایافته و جهان‌هایی نیامده

من چه ذره و جهان چه پُر و نفس‌هایم چه ژرف

با این همه، بخشش نفسی دیگر را گدایی نخواهیم گرد.

چرا که همین آخرین نفس،

عشق است، زیباست،

نه، بخشش نفسی دیگر راگدایی نخواهم کرد.

 

حسن مکارمی ۲۰۰۷ فرانسه