Poésie Persanne

Un site pour partager l'Art

گرمی آب‌های خیال،

برف‌های خاطره‌های کوه‌های بلندِ دیروز را،

به آسودگی برمی‌تابد.

نگاری رؤیاپرور،

با گوشه‌ی ابروی خویش،

راه بر شکوفاه‌های باور می‌نمایاند.

بریدگی‌های زمان خستگی بر زمین

مهلتی آسوده در پیش پای دارد.

بریدگی‌های زمان خستگی بر زمین

چشمان هشیار خویش گشوده می‌دارد،

گوش کودکان سرگردان در فاصله‌های کهکشان‌ها را می‌شنود

و آوای شاد بهار زمین‌های دیگر را،

گویی از خواب زمین ما رنج می‌برد،

و اشاره‌های مهر و پیوستگی در مژه‌های روشن خویش می‌پرورد.

گویی، ستاره‌های دنباله‌دار کم نیستند.

 

حسن مکارمی فرانسه , ۲۰۰۶

عاشقانه‌های دیروز،

تصویر ما را،

در آئینه‌های فردا، رنگی دیگر خواهند داد:

مردی دلتنگ، دست کودکی را در عبور از تنهایی می‌فشارد.

زنی زیبا، چشمان اسبی خسته را می‌شوید.

ملوانی پیر، با خواب ماهی‌ها فال می‌گیرد.

باغبانی آشفته، بادِ زودرس پاییز را می‌پراند.

مادری فروتن، در مرگ پروانه‌ی بلندترین برج می‌گرید.

برگ‌های پراکنده‌ی پاییز،

نامه‌هایی از دوردست‌اند.

اینان تکرار باروری را بر خود نوشته‌اند:

«بشارتی خوش در آئینه‌های سرخ فردا»

پاییز سرشار از

عاشقانه‌های نانوشته است و

سرخی آئینه‌های فردا...

 

حسن مکارمی فرانسه , ۲۰۰۶

 

پذیرش جان‌های بسته تا

دلبری راه‌های ناگشوده را

به ارمغان،

به فرزندان دور بسپاریم.

مرگ بر مرگ.

گشاده دستی پیام‌های پدران

بر پیشانی ما نگاشته شده است:

چون نخستین دستی که بر دیوارۀ غاری، نگاره‌ای کشید.

چه کسی می‌دانست که گاه زایش آدمی همین نگاره بود؟

و نگاره‌هایی دیگر، چنان که مردم شکفته شدند و

راه آسمان بر زندگی گشوده گشت.

چ کسی می‌دانست که شاخ‌های بُز کوهی بر غاری دوردست،

پرده‌های کهکشان‌ها را می‌درد؟

چه کسی می‌دانست که گاوهای وحشی غارها،

آرزوی ستارگان را می‌شمارند

چه کسی می‌دانست که غار و اسب وحشی

به نجات زندگی خواهند آمد؟

چه کسی می‌دانست

حسن مکارمی فرانسه , ۲۰۰۶

گر توانم بود به سادگی یک مرگ، دست از زندگی می‌شستم.

دیدگانم را هم،

با آب شوق یا درد، یا دوری، یا ندانستن.

گر توانم بود به پاکیزگی کودکی نوپا،

اندیشه‌هایم را سره می‌کردم،

گفتارم را هم،

با نگفتن در کنارۀ گوش یاران ندیده‌ام.

گر توانم بود به کوتاهی یک بوسه،

به ژرفای هستی، فریادی برمی‌کشیدم.

و آنگاه،

گلویم را به بلبلان وام می‌سپردم

گر توانم بود،

خورشید را به شب زمین مهمان می‌کردم.

پاکیزگی کودکانه را هم.

 

حسن مکارمی ۲۰۰۷ فرانسه

چند فیلم ها ( همه فیلم ها)